[ بدون عنوان ]
جمعه 2 تیرماه سال 1391 16:36
تو اتاقم نشستم... فکرم مشغول و تو دلم می گم چرا ساعت انقدر دیر می گذره؟ دلم می خواد باهاش حرف بزنم صداشو بشنوم آرامش بگیرم تازگیا احساس می کنم داره کم کم آقایی می شه واسه خودش مرد میشه داره تغییر می کنه می شه بهش واقعا تکیه کرد روش حساب کرد و باهاش فرداها ساخت تو رویاها که غرق میشم و تصورش می کنم تو ذهنم,بهش افتخار می...